شب عملیات کربلای پنج بود. کنار تانکر آب نشستیم تا وضو بگیریم. حسینعلی با خوشحالی شعر می خواندو می گفت: شب عملیات، شب دیدار با مهدی است، باید با وضو امام زمان را ملاقات کنیم.
با تمام بچه ها خداحافظی کرد به من که رسید گفت من در این عملیات شهید می شوم. با خنده گفتم: شوخی می کنی، ما با هم هستیم؛ هرجا بروی من با تو هستم. چشم در چشم من دوخت و گفت: آن طوری که شما فکر می کنی نیست. شرایطی می خواهد، مقدماتی دارد. من به یقین رسیدم و می دانم که از این عملیا تدیگر بر نمی گردم.
در اولین روز عملیاتی که رمزش یا زهرا بود، بر اثر اصابت تیر به پهلویش به شهادت رسید.
سکوت عشق
خیلی دوست داشتم با برادر حسین عالی برای شناسائی بروم و خدا این توفیق را نصیبم کرد.
برای عملیات کربلای چهار به زیر آب رفتم تا موانع سر راه را شناسائی کنیم صدای قایق های موتوری عراق از هر سو می آمد. نزدیک سیم خاردار بودیم. ناگهان یک سرباز عراقی پایش را روی سیم خاردا یا بهتر بگویم روی دست حسین گذاشت و او برای این که عملیات لو نرود، تحمل کرد و هیچ صدا و حرکت از خود بروز نداد.
بعد از مدتی آن سرباز عراقی رفت و ما به سمت خودی ها آمدیم و من هنوز که هنوز است در فکر جوانمردی شهید عالی هستم و در حیرتم او چگونه یک ساعت دستش زیر چکمه ها و پوتین بود و به هیچ وجه اجازه نداد تا عراقی ها متوجه وجود او شوند.
کتاب پرواز سرخ ص72